خانه۱۳۹۹-۳-۳۱ ۱۵:۳۲:۱۵ +۰۴:۳۰

نویسنده

توسط |فروردین ۱۸ام, ۱۴۰۰|جمله کوتاه|

نویسنده مثل سیبی میمونه که تو زندگی هزارتا چرخ میخوره ولی باز با قلمش میاد روی کاغذ فرقی نداره: غمگین باشه یا خوشحال توی جمع باشه یا خلوت دربند باشه یا آزاد عاشق باشه یا فارغ صبور باشه یا عجول جوان باشه یا مسن به هرحال موضوع برای نوشتن دارد.   یاحق

ماسک

توسط |اسفند ۱۴ام, ۱۳۹۹|بی‌پروا نویسی‌ها|

این ماسکِ مادرگَشته تا قبل از کرونا داشت زندگیشو میکرد آدم‌های خاصی در زمان خاصی توی مدتِ معلومی ازش استفاده میکردند. یکسالی هست جدا از تنوعی که به مدلش دادیم طرز استفاده‌ش رو بردیم زیر سوال؟ یکی میگذاره زیرِ دماغش یکی زیر چونه‌اش اون‌یکی روی گردنش، یکی میگذاره رو آرنجش، یکی دوتا روهم میگذاره اون‌یکی دوتا در امتدادِهم، از زیر [...]

نوستالژی خوبه یا بد؟

توسط |بهمن ۲۲ام, ۱۳۹۹|تجربه زیسته|

نوستالژی یا همان یادآوری خاطرات گاهی خوب است گاهی بد! خوب است: اگر حِسّ سپاسگزاری  و حق‌شناسی بدهد. بد    است: اگر به جَفنگ بافتن و بیهوده‌گویی بیفتیم. خوب است: اگر اراده بدهد، پشتکار بدهد، متعهدت کند. بد    است: اگر فقط سرگرمت کند و زمانت را بسوزاند. خوب است: اگر محرک باشد، تشویقت کند، انگیزه بدهد. بد    است: [...]

برای نوشتن

توسط |بهمن ۱۹ام, ۱۳۹۹|کوتاه نوشت‌ها|

برای نوشتن، به مسائل خودتان بپردازید. هرآنچه نسبت به آن شناخت دارید، حِس دارید، علاقه دارید. دنبال چیزهایی‌که برای دیگران جالب آمده است نروید، چون مسئله شما نیست و تجربه آشکار و مشهود ندارید. پس آنها را ننویسید.

گاهی یک چشمت را ببند

توسط |بهمن ۱ام, ۱۳۹۹|روز نوشت|

امروز موقع پیاده‌روی یاد آشنایی افتادم که سالهاست با یک چشم زندگی می‌کند. با خودم گفتم چند دقیقه‌ای یک‌چشمی پیاده‌روی رو تجربه کنم، یک چشمم را بستم، به محض بسته شدن یک چشم، چشم  دیگر انگار که جاخورده باشه شروع به چرخش و پائیدن اطراف کرد، چپ، راست، بالا، پایین، لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت. درکش می‌کردم. دروه آموزشیِ سربازی بعضی از [...]

ادبیات

توسط |دی ۲۱ام, ۱۳۹۹|کوتاه نوشت‌ها|

دستاورد ادبیات ادبیات به من شهامت می‌دهد. ادبیات به من ثابت می‌کند در مواجهه با جبر دوران اختیار و حق انتخاب با من است. ادبیات به زندگی معنای جدید می‌دهد. با ادبیات معنی را می‌شود معنی کرد. یاحق

دوستی‌های قدیم به روزرسانی شود

توسط |دی ۱۵ام, ۱۳۹۹|تجربه زیسته|

چند روز پیش رفته بودم کتابخانه تا کتاب امانت را تحویل بدهم و طبق معمول با مدیر کتابخانه گرم گفتگو بودم که مراجع دیگری که پسر شانزده هفده ساله‌ای بود برای گرفتن کتاب آمد داخل، سفارش کتاب داد و شماره اشتراک ونام خانوادگی‌اش را گفت ، به محض شنیدن فامیلی‌اش رو به اوکردم و گفتم ببخشید اسم پدر شما یاسر [...]

امتحان رانندگی

توسط |دی ۸ام, ۱۳۹۹|روز نوشت|

20 آذر امروز بعد از دو ماه روزانه انتظار کشیدن،بالاخره به سن قانونی رسیدم برای آزمون رانندگی.     امتحان آیین‌نامه قبول شدم بس که از سرشوقم بارها این کتابچه کوچک آئین‌نامه را خوانده بودم. پرونده را دادند دستم بروم برای  امتحان توشهری. با پیکان جوانانِ رفتم محل برگزاری امتحان، ماشینم را کنار خیابان کمی دورتر از صفی که تشکیل [...]

پیکان جوانان

توسط |دی ۶ام, ۱۳۹۹|روز نوشت|

15 مهر امشب پدرم وقتی آمد خانه از توی حیاط صدا زد امیر لباس عوض کن بیا کارِت دارم. از پشت پنجره سلام کردم گفتم کجا؟ گفت بدو کار دارم. لباس عوض کردم رفتم توی کوچه دیدم بابا پشت یک پیکان جوانان قرمز نشسته و چراغ میزنه، عین اسب رم کردم دویدم سمت ماشین یک چرخی دورِش زدم و با [...]