دستم را که داخل آستین پالتویم کردم عنکبوتی به سرعت از آن بیرون دوید، آنقدر نبضم تند شد که گل اطلسی گفت:

هه، چی شده مگه؟ عنکبوت بود مومیای که ندیدی اینجوری گُرخیدی.

 

 

هیچی‌دیگه همین برچسب ترسیدن از عنکبوتو کم داشتم.توی راه‌پله نشستم به هسرم گفتم ی قهوه به من بده گیج شدم، از آشپزخانه بلند میپرسه فنجان قهوه‌ات را کجا گذاشتی؟ پیدا نمیکنم.

گفتم ای داد، دیشب روی پیشخوان سفینه جا گذاشتم. گفت عجب پس دیشب که در خواب میگفتی بادبانها را بکشید حرکت می‌کنیم برای گمراه کردن من بلند بلند هذیان میگفتی.

راستش‌را بگو سفینه‌ات را کجا پارک کردی؟

یاحق