ساعت ۷ صبح موقع پیاده روی جوانی را دیدم که به نظرم کمتر از ۲۰ سال سن داشت لبه باغچه‌ای کنار پیاده‌رو نشسته بود و چنان پکی به سیگارش میزد که من از حدود ۵ کیلومتر پیاده روی آنچنان نفسم نگرفته بود که از دیدن این صحنه انگار نفس کم آوردم با خودم گفتم بهش بگم جوون این موقع صبح توی این هوا به جای اینکه راه بری لذت ببری نشستی سیگار میکشی؟ حیفت نمیاد؟

در همان لحظه ندای درونم داد کشید سرم که های، سرت به کار خودت باشه یه نگاه به خودت بنداز بعد فاز نصیحت بردار،

گفتم خوب من دارم پیاده روی می کنم گفت نه الانو نمی‌گم خودت تو سن این جوون، همین یاداوری کافی بود برای اینکه زبان در دهان حبس کنم و بر سرعت پیاده‌روی‌ام اضافه کنم،

کمی که دور شدم رفتم به همان سنین روزهایی که تازه سیگار را پاکتی می‌خریدم و جرعت پیدا کرده بودم پاکتش را البته مخفیانه حمل کنم،فرقی نمی‌کرد صبح ظهر شب نیمه‌شب گرسنه تشنه سیر عصبانی خوشحال بی دلیل و با دلیل سیگار میکشیدم، بله من هم ۱۹ یا ۲۰ سال بیش‌تر نداشتم، آن زمان اگر کسی به من میگفت حیفه جوون، حتی اگر در لحنش مهربانی و دلسوزی خالصانه مشهود بود و می‌پذیرفتم که غرضو مرضو سرزنش در کار نیست باز با خودم می‌گفتم مگه از تو سیگار گرفتم یا من نمیخوام ریه سالم به خاک ببرم و اراجیفی از این دست، حال چه‌رسد که آن فرد غریبه باشد یا فردی که احساس خوبی هم نسبت به او نداشتم آن موقع که دیگر هیهات بود.

بله یادم آمد آن روزهایی که با لذت با این رفیق نابابم روزگار گذراندن حتی روزهایی که خیلی دوستش نداشتم ولی طاقت دوری‌اش هم نداشتم آنچه می دانم زمان اجبارش از لذتش طولانی‌تر شد تا اینکه روزی پس از ۱۸ سال با این کهنه رفیق ناباب به هم زدم.

الان که ۹ سال از آن روز می‌گذرد باز هم گمان می‌کنم اگر آن دوران برگردد و آن ناباب جذاب سر راهم قرار بگیرد به راحتی امروز نمی‌توانم دست رد به سینه‌اش بزنم، یکی از دلایلی که من امروز را، لحظه حالم را به گذشته‌ام ترجیح می‌دهم همین است.

گذشتن از این قاتل جذاب برای جوانی که تازه نفس است و دنبال تجربه کردن و تنوع است رد کردن آن لاغروی عصیانگر با آن بسته‌بندی های رنگی کار آسانی نیست.

 

یاحق