امروز موقع پیادهروی یاد آشنایی افتادم که سالهاست با یک چشم زندگی میکند.
با خودم گفتم چند دقیقهای یکچشمی پیادهروی رو تجربه کنم، یک چشمم را بستم، به محض بسته شدن یک چشم، چشم دیگر انگار که جاخورده باشه شروع به چرخش و پائیدن اطراف کرد، چپ، راست، بالا، پایین، لحظهای آرام نمیگرفت. درکش میکردم. دروه آموزشیِ سربازی بعضی از پستهای نگهبانی به دلیل حساسیت موقعیت، دو نفر باهم پست میدادیم، خب گاهی هم پیش میآمد یک نفرمان مجبور میشد دقایقی ترکِ پست کند، وای که از ترس و اضطراب چه به روزِ آن دیگری میآمد
به نظرم آمد چشم هم تنها شده و مسئولیت دیدهبانیاش سنگین شده که اینچنین تاب و قرار ندارد.
مطلب جالب توجه دیگر این بود، جزئیاتی را دیدم که با دو چشم از دید من مخفی مانده بودند، آنهم قسمتهایی از صورتم که به چشم خیلی نزدیکند مثلِ: بینی، سبیل، ابرو. باور کنید یادم نیامد آخرین بار کِی با دو چشم آنها را دیده بودم.لطفا”شما هم امتحان کنید، یک چشمتان را ببندید بدون اینکه بخواهید بینی، لب و ابرویتان را میبینید، بعد هردو چشم را باز کنید، حالا باید دنبالشان بگردی تا آنها را ببینی. کدام واضحتر بود؟
چشم دیگر را باز کردم تسلطم به اطراف دو برابر که نه چندبرابر شد ولی به همان نسبت دقت و توجهام کمترشده بود.
چند لحظه به چشمی که مدت کوتاهی جورِ آن یکی را میکشید توجه کردم، متوجه شدم که بَله، انگار نه انگار اون چشمِ چند دقیقه پیش است، چنان با خیال راحت لم داده بود که لجم گرفت، با خودم گفتم حالا ببینها شیطونه میگه باز اون چشمو ببندم دوباره مثلِ فنر از جاش بپره!
به فهم امروزِ من اگر انسان نتواند هوشمندانه از امکانات، ابزارها و دسترسیهایی از قبیل شبکههای اجتماعی و حتی اینترنت درست بهره بگیرد نه تنها رشد نمیکند بلکه باعث پسرفت میگردد و به سادگی زمان و موقعیت را از دست میدهد.
شاید لازم است با وجود داشتن دو چشم گاهی یکی را ببندیم.
شاید لازم است گاهی ماشینمان را از پارکینگ خارج نکنیم، دورهای باطل را متوقف کنیم و پیاده بازار و کوچه را ببینیم.
شاید لازم است چراغهای اتاق را خاموش کنیم و با نورِ چراغ مطالعه، بخوانیم، بنویسیم.
زندگی به اندازه کافی شلوغ است! تراکُمش بالاست! دورش تند است!
شلوغتر، متراکمتر و تندترش نکنیم.
یاحق
اول بهمن 1399
ثبت ديدگاه